قاسم هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون میرفت. او همیشه پیاده به آن جا میرفت و بر میگشت، و همیشه به موقع برمیگشت، اما یک شنبه قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود، و وقتی او (قاسم ) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
مادرش عصبانی بود و از قاسم پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیهی بچههای احمق رو نفرستاد؟
قاسم گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»